روستایی
کریستال آریو گاست / ترجمه:یوسف ح ت
فانی پوتیت عروسک پارچهای محبوبش را زیر بغلش گرفت و چهار زانو جلوی ایوان خانه دایی جونز نشست.
خورشید دیرهنگام بعدازظهری از میان برگهای درخت بزرگ بلوط میتابید و نور لرزانش را به روی اتاق میانداخت. تمام حواس بچه را نور طلایی خورشید به خود معطوف کرده بود و به گونهای نگاهش به بالا دوخته شده بود که انگار هیپنوتیزم شده است. صدای صحبت یکنواختی از اتاق میآمد.
«الن خوشحالم که امروز با ما به کلیسا اومدی. چرا شب نمیمونی؟ دیگه خیلی دیر شده، قبل از اینکه به خونه برسی هوا تاریک میشه.»
مادر فانی جواب داد: مهم نیست سالی. میدونی که لیج به شام چقدر حساسه! برای اون و پسرا غذا روی اجاق گذاشتم ولی دوست داره فانی و من خونه باشیم. از این گذشته دوست داره دربارة اینکه زن سام بورث تونسته اون رو به کلیسا بکشونه یا نه، خبری بشنوه.»
صدای خنده مادرش، افکار بچه را که غرق فکر بود پاره کرد، بلند شد و ایستاد. لباسش را روی زیرپیراهنی بیرون آمدهاش کشید و توی اتاق رفت.
«فانی شال گردنت رو بردار. وقتی خورشید غروب کنه، هوا سرد میشه.»
همانطور که دختر کوچولو داشت به طرف صندلی کنار بخاری میرفت تا شال گردنش را بردارد، دایی با یک فانوس از در پشتی توی اتاق آمد.
«الن، لازمت میشه. فتیلهاش تازهست و برات پرش کردم.»
الن برادر کوچکترش را به نشانه خداحافظی بوسید و او را آرام در آغوش گرفت. چند ضربه آرام به شکم پفکرده زن برادرش زد و گفت: «آخر هفته برمیگردم. چیزای سنگین رو بلند نکنی! اگه احساس تهوع اذیتت کرد، چای نعناع درست کن. برات توی آشپزخانه گذاشتم. راستش تا حالا بچهای مثل اینو ندیدم که اینقدر مادرشو اذیت کنه. حتماً پسره.»
با شنیدن این حرف، فانی اخم کرد. در خانه او از همه کوچکتر و تنها دختر بود و چهار برادر داشت و با شوق هر شب از خدا میخواست که به زنداییاش دختر بدهد. تنها دلخوشی بعدیاش عروسک پارچهای مورد علاقهاش بود که مادرش برایش درست کرده بود. محکم عروسک را زیر بغلش گرفت و شال گردنش را با همان دست برداشت و با حوصله منتظر شد. زن دایی سالی، آرام لپش را بوسید و فانی را با مهربانی بغل کرد. زن دایی در گوشش گفت: «اگه یه دختر داشته باشم دوست دارم به بانمکی تو باشه.»
دایی جان سر فانی را نوازش کرد و گفت: «خداحافظ، اگه مامان گربه پیر، بچه گربههایش رو به دنیا آورد، بهت یه سبد میدم تا اونا رو این ور اون ور ببری.»
این حرف روی صورت فانی لبخندی انداخت و ذهنش را از احساس بدی که درباره پسرها داشت، پاک کرد. الن شال گردنش را روی شانههایش محکم کرد و یک طرف شال گردنش را روی طرف دیگر انداخت، فانوس را که روشن بود برداشت، دست راست فانی را گرفت و دوتایی به راه افتادند تا مسیر شش کیلومتری تا خانه را طی کنند. باران سنگینی که در تمام طول هفته گذشته باریده بود جاده را جوری خراب کرده بود که راه رفتن را غیر ممکن میکرد. الن و دخترش از همان مسیر ریل راهآهن که آمده بودند داشتند به طرف خانه برمیگشتند. ریل راهآهن هشتصد متر از جاده اصلی فاصله داشت. راهآهن از راههای پر پیچ و خم کوهستانی میگذشت و از روستاها عبور میکرد و قطارهایی که روی آن حرکت میکردند زغال سنگ و الوارهای چوب منطقه را حمل میکردند. مادر و دختر از روی ریل راه آهن به طرف خانه به راه افتادند. الن از قطارها و جاهای دوری که رفته بود برای فانی حرف میزد. دختر کوچولو هم دوست داشت تا از شهرهای بزرگ دور دست، از مادرش چیزهایی بشنود. فانی چند بار به شهر رفته بود ولی هیچ وقت از منطقه وایس کانتی خارج نشده بود. فانی حرفهای پدرش درباره عمو جک را به یاد آورد. عمو جک از وایس کانتی حتی از ایالت ویرجینیا هم بیرون رفته بود. او در جای دوری که اسمش کوبا بود برای آقایی به اسم روزولت جنگیده بود. فانی تعجب میکرد که چرا کوبا با خانه خودشان فرق دارد.
آخرین اشعههای نور خورشید در پشت درختان روی کوه در حال ناپدید شدن بودند. سایهها به طرز ترسناکی از پشت درختان جنگل در دو طرف ریل راه آهن نمایان شدند.
صداهای خشخشی که از میان بوتهها میآمد فانی را میترساند ولی صدای آرام مادرش ترسش را از بین میبرد.
«بچه هیچی نیست. فقط چند تا روباه هستند.»
صدای ناله جغدی از وسط تاریکی شنیده شد و فانی که ترسیده بود، محکم دست مادرش را گرفت. بالاخره همه جا تاریک شد و شب رسید. تنها چیزی که میشد دید روشنایی گرم فانوس و سایه خودشان بود که پشت سر آنها افتاده بود. شبی تاریک و بیمهتاب بود. روشنایی ضعیف چند ستاره از میان تکه ابرهایی که به آرامی حرکت میکردند دیده میشد. فانی روی تکههای پراکنده سنگریزهها سر خورد و الن متوجه شد که دخترش خسته شده است.
«یه کم استراحت میکنیم. گمونم کمتر از دو کیلومتر دیگه مونده.»
الن، فانوس را پایین گذاشت. مادر و دختر سعی کردند در جای راحتی روی ریل راه آهن بنشینند.
«مامی، تاریکی خیلی ترسناکه. خدا ما رو میبینه؟ از ما محافظت میکنه؟»
«آره فانی. یادت مییاد که کشیش جوانی که تازه اومده توی کلیسا چی گفت؛ خدای خوب همیشه با تو هست، وقتی احتیاجش داری، صداش بزن. بهتره این کاری که من میکنم، انجام بدی.»
«مامی، کدوم کار؟»
الن در حالی که موهای دخترش را نوازش میکرد گفت: «من یکی از دعاهای مخصوص رو میخونم.»
فانی داشت به حرف مادرش فکر میکرد که یکدفعه متوجه صدایی شد. صدا از سمتی میآمد که از آنجا آمده بودند، چشمان دخترک به سیاهی مثل قیر دوخته شد. صدا خیلی ضعیف بود ولی مثل بقیه صداهایی که در طول راه شنیده بود، نبود. صدای آهسته کسی بود که دارد راه میرود و به طرف آنها میآید.
«مامی صدا رو میشنوی؟»
«چه صدایی بچه؟»
فانی به مادرش نزدیکتر شد و گفت :«یه نفر داره مییاد.»
الن دخترش را برای دلداری بغل کرد و جواب داد: «فقط داری خیال میکنی فانی. به اندازه کافی استراحت کردیم. پاشو بریم خونه، بابات نگران میشه.»
الن فانوس را برداشت و دست فانی را گرفت و به راه افتادند. بعد از مدتی، صدایی که دختر کوچولو را ترسانده بود دوباره شنیده شد. این بار صدای قدمها واضحتر بود و قطعاً نزدیکتر.
صدای سنگین چکمهها از راه دور در تاریکی طنین میانداخت.
«مامی دوباره صدا رو شنیدم!»
«ساکت بچه.»
الن فانوس را بالا گرفت.
«ببین هیچی اونجا نیست.»
فانی دست مادرش را که در دستش بود فشار داد و عروسک پارچهای را محکم گرفت. صدای ناله جغد هنوز از دوردست میآمد و نسیم شبانه، صدای خشخش برگ درختان را درمیآورد.
الن گفت: «هوا بوی بارون میده، این باد از بس شدید هست میتونه کرمها رو با خودش ببره. دختر کوچولوی من، الان به خونه میرسیم، اونجا، پیچ آخره.»
فانی با حرف مادرش آرام شد. ولی در سیاهی پشت سرش، صدای قدمها بلندتر شد. صدای چکمه بود، چکمههای سنگین روستایی.
«مامی داره نزدیکتر میشه!»
الن فانوس را بلند کرد و به اطراف چرخاند و دوباره گفت: «ببین بچه، هیچی اونجا نیست. اگه راست میگی بگو چیه؛ بیا آواز «خدای بزرگ» رو بخونیم.»
فانی با مادرش شروع به خواندن آواز کرد ولی در حالی که صدای قدمهای سنگین نزدیکتر و نزدیکتر میشد، صدایش به خاطر ترس میلرزید.
نمیفهمید چرا مادرش متوجه صدا نمیشود. صدای آواز الن بلندتر شد و در جلوی نور گرم فانوس، نور ضعیف خانه از وسط درختان سوسو زد. پارس سگی در آن حوالی خواندن آواز را قطع کرد.
«ببین بچه، تقریباً به خونه رسیدیم. تینکر داره به طرف ما میآد. تینکر بزرگ و پیر. قبلاً شیرها رو توی کوهها دنبال میکرد. اون مراقب ماست تا به خونه برسیم.»
«مامی پس بیا تندتر بریم. میدونم اونجا هیچی نیست.»
الن اطراف را با فانوس نگاهی کرد و همانطور که به جلو میرفتند داد زد: «اینجا تینکر! بیا پسر!»
«الن تویی؟»
وقتی فانی صدای پدرش را در تاریکی شنید احساس خوشحالی وجودش را پر کرد.
«سلام لیج، متأسفم که دیر کردم. یه خرده تند اومدم که برای بچه خستهکننده بود. اون خسته شده.»
لیج دخترش را بغل کرد و باقی راه را با خودش به خانه برد. بعد توی خانه، الن به فانی کمک کرد تا لباسهایش را عوض کند و با مهربانی او را به رختخواب برد.
صدای آرامشبخش پدر و مادرش از آشپزخانه شنیده میشد. حتی صدای خروپف برادرهایش از اتاق پشتی میآمد که او را به خنده انداخت. خوشحال بود که خودش و مادرش صحیح و سالم به خانه رسیدند.
قبل از اینکه چشمهایش را ببندد صدای مادرش را شنید.
«لیج من صدای پاهایی را میشنیدم. نمیخواستم بچه رو بترسونم به خاطر همین آواز خوندم و فانوس رو به اطراف چرخوندم و به فانی گفتم که چیزی وجود نداره تا از اون بترسه. ولی لیج، قبل از اینکه از ریل راه آهن پایین بیاییم برای آخرین بار فانوس رو به اطراف چرخوندم. اون موقع بود چیزی که دنبالمان میکرد را دیدم. شکل یه آدم بود، آدمی که سر نداشت.»
شهر بدون مرگ
میگویند که مرگ مثل عشق در انتخابش بیدقت است. هر کسی از مهربانترین نفر گرفته تا ظالمترین فرد، بالاخره مرگ را خواهد دید. برای سام دیلان نیز جز این نبود. او جوان کشاورز خوشقلبی بود که همه میگفتند حق او در زندگی بهترینهاست.
سام از قدیم با ماری، محبوب دوران بچگیاش در مزرعهای، در گودی دامنة یک تپه در شرق کنتاکی زندگی میکرد. سام از زمانی که پسر بچهای بیشتر نبود، به جز ماری کسی را دوست نداشت و بالاخره همین که به سن ازدواج رسیدند، سام فوراً با او ازدواج کرد. با سختی و مشقت در مزرعة سنگلاخیشان زندگی میکردند ولی به ندرت پیش میآمد که گِلهای داشته باشند. با اینهمه در زندگی تنها چیزی را که واقعاً احساس میکردند این بود که به همدیگر محتاج هستند و چیز دیگری برایشان اهمیت نداشت.
تا اینکه با آمدن زمستان، بیماری و مرگ برای مردم ساکن پای تپهها به ارمغان رسید.در اولین زمستانِ زندگی مشترکشان ماری تب شدیدی کرد بهطوریکه روز به روز بدتر میشد. سام میدید که عشق همیشگیاش دارد به آرامی از دستش میرود و تنها کاری که میتوانست انجام دهد این بود که با حسرت نظارهگر باشد و یک صبح غمانگیز دیگر ماری از خواب بیدار نشد.
همسایههای سام، ماری را در بالای شهر در گورستان کوچکی که همیشه در آن باد میوزید، دفن کردند. ولی سام دیگر اصلاً نمیتوانست بدون ماری در آن شهر زندگی کند. چون جای جای شهر پر از خاطراتی بود که با هم داشتند. به خاطر همین، سام مزرعهاش را فروخت و کولهپشتیِ برزنت کهنهاش را با لوازم ضروری پر کرد، سوار اسبش شد و از خانهاش رفت و دیگر هرگز برنگشت.
سام سوار بر اسب، از کوههای خطرناک و بلند میگذشت، غم و غصه بیشتر از طاقتش بود این اندوه او را به طرف سرزمینهای ناشناختهای که هرگز ندیده بود میکشاند. مسیرهای گلآلود او را به جنگلهای ناآرام و وحشی میبرد. از پشت درختان تاریک، موجودات ناآشنا جیغ و نعره میکشیدند و نهرهای کوچک به رودخانههای خطرناک و پرجوش و خروش میپیوستند و در آنها گم میشدند. بعد از چند هفته، عاقبت سام از تنهایی خسته شد و به فکر داشتن همراهی افتاد.
یک روز سام، راهش را از میان بوتههای پیچاپیچ به هم پیوسته باز کرد و به لبة پرتگاهی مشرف به درهای زیبا رسیده در آن دره دهکدة کوهستانی زیبا با خانههای به تازگی رنگ شده و باغهای خرم و مزارع سرسبز و رودخانهای زلال و پرخروش که از وسط دهکده جریان داشت به چشم میخورد.
روی یک تابلوی دستنویس کنار جاده نوشته شده بود: «به شهر برینگ کریکت، خوش آمدید!» سام به طرف دهکده رفت و گوشه کنار شهر را دیدی زد. آنجا هر چیزی که یک شهر کوهستانی باید به نوعی داشته باشد را داشت: یک کلیسا، فروشگاه، رستوران و یک هتل کوچک. ولی سام جایی را نتوانست در شهر پیدا کند و این باعث تعجبش شد. سوار بر اسب به طرف یکی از اهالی رفت و از روی کنجکاوی پرسید: «ببخشید آقا، میشود لطفاً به من بگید گورستان کجاست؟»
مردی که سام از او سؤال کرده بود، چهرهای آفتاب سوخته داشت و سالم و قوی به نظر میرسید. از ته دل خندهای کرد و جواب داد: «اینجا گورستان نداریم، هیچ کس به اون احتیاج نداره.»
سام متعجب از جواب میپرسید: «چرا؟»
ـ چراش به این علته که هیچ مرگ و میری در برنینگ کریکت وجود نداره. همة ما اونقدر سالم و سرزنده هستیم که نمیمیریم.
بعد مرد به رودخانه اشاره کرد و گفت: «اونجا آب رو میبینی؟ اون پر از مواد معدنیه که از غارهای قدیم سرخپوستا بیرون مییاد.»
بعد اشاره به جنگل اطراف کرد: «این جنگل رو میبینی؟ اونجا پر از موجودات وحشی است که تا حالا ندیدی. اینجا هیچ کس گرسنه نمیشه و هیچکس هم مریض نمیشه و هیچ کس هم نمیمیره.»
مرد خوشرو نگاهی به سرتاپای هیکل لاغر و نحیف سام انداخت و گفت: «پسر انگار غذای خوبی نمیخوری! چرا امشب برای شام به رستوران نمییای؟ قول میدم غذای زیادی برای خوردن اونجا پیدا کنی.»
خوب دیگر چیزی برای گفتن باقی نمانده بود، سام در عمرش چنین داستان دیوانهکنندهای را اصلاً نشنیده بود. ولی غار و غور شکمش او را راضی کرد تا از نزدیک این حرفهای کماهمیت را بررسی کند و دعوت مرد را بپذیرد.
شب شد. سام به خودش رسید و به رستوران رفت. اطمینان داشت حرفهایی که مرد خوشرو زده، درست است. روی میز پر از میوهها و سبزیجات تازه، پنیر و نان بود. و بوی خیلی خوب گوشت سرخشده فضا را پر کرده بود. سام با ولع به طرف یک ظرف از گوشت شکار رفت، گوشت چرب و نرم روی استخوان را کند و در دهانش گذاشت. گوشت در دهانش آب شد. اصلاً تا آن وقت چنین گوشت خوشمزهای را در عمرش نخورده بود.
آن شب سام آنقدر خورد که نزدیک بود از حال برود. به خاطر همین تصمیم گرفت تا در برنینگ کریکت بماند و یا حداقل مدتی در آنجا سر کند. روز بعد، کاری را به عنوان کارگر مزرعه در گاوداری کنار جنگل پیدا کرد. هر شب بعد از کار سخت روزانه به رستوران میرفت و با ولع و اشتها چند پرس از آب معدنی وگوشتهای شکار خوشمزه را میخورد. بعد تلوتلوخوران درحالیکه شکمش روی شلوارش افتاده بود به مزرعة رئیسش برمیگشت و در انبار مزرعه از خستگی از حال میرفت. و همانطور که روزها پشت سر هم میگذشتند، سام داستان آن مرد را بیشتر باور میکرد که واقعاً در برینگ کریکت مرگ وجود ندارد. همه صحیح و سالم به نظر میرسیدند. به نظر نمیرسید کسی پیرتر یا مریض باشد. پیش خودش فکر کرد شاید در سفرهای طولانیاش تصادفاً سر از بهشت درآورده است!
اما در همان شبها، اتفاق عجیبی افتاد و سام از خواب سنگینش پرید. صداهای عجیبی را شنید که از طرف جنگل تاریک اطراف مزرعه میآمد. اول صدای جیرجیرکهای شب را شنید که انگار داشتند همدیگر را صدا میزدند. صداهایی که میشنید صدای زوزة یک گرگ یا صدای آهستة هوهوی یک جغد کوهی بود. ولی بعد صدای دیگری را شنید. چیزی که به نظرش مثل پچ پچ کردن بود. پچپچهای زیادی از طرف سیاهی شنیده میشد که مثل صحبت کردن به نظر میرسید، ولی سام نتوانست آنها را بفهمد. بعد صداها از بین رفتند و سام دوباره خوابید.
از آن به بعد هر روز مثل روز قبل شد. او در مزرعه سخت کار میکرد و بعد به رستوران میرفت تا شام زیاد دیگری بخورد و همانطور که هفتهها پشت سر هم میگذشت هیکل لاغر سام رشد میکرد و بیشتر و بیشتر چاق میشد. به راحتی نمیتوانست از خوردن آن غذاهای خوشمزه دل بکند.
با این حال وقتی شبها به انبار برمیگشت از همان صدای عجیب یکدفعه از خواب میپرید. صدای پچپچهای ترسآور و نامفهوم از سمت تاریکی میآمد و بلندتر میشد انگار او را احاطه کرده بودند و بعد به همان سرعتی که آمده بودند، ناپدید میشدند. سام چیزی به صورت غذا در ذهنش میآمد که به او فکر و خیالهای بدی میداد. ولی به نظر میرسید که زیاد مهم نیست.
کار هر روز سام همین بود. تا اینکه واقعاً آدم چاقی شد. به نظر میرسید که همة توانش را برای کارهای ساده و جزئی روزمرة مزرعه صرف میکند. قطرات عرق از پیراهنش میچکید و همیشه زیر سایة درخت مینشست و استراحت میکرد، با هر نفسی که میکشید دردی در سینهاش احساس میکرد.
یک شب دوباره سام با صدای پچپچ بیدار شد ولی این بار، صداها از طرف جنگل نمیآمد. از پنجره به بیرون نگاهی انداخت و نور آشپزخانة خانة اربابی را دید. از پشت پرده سایة سه مرد را دید که دور میزی نشستهاند. این برای رئیسش غیر عادی بود که تا دیر وقت بیدار باشد و آن هم با کسی که تا دیروقت صحبت کند که واقعاً غیر عادی بود. سام با کنجکاوی و به آهستگی از انبار بیرون رفت تا اینکه به کنار پنجره رسید، به صحبتهای توی آشپزخانه گوش ایستاد.
شنید که رئیسش میگوید: «این پسره هر روز مریضتر میشه. بیشتر صبر میکنیم تا بیشتر مریض بشه. بعد میخوریمش.»
یکی دیگر گفت: «تا اینجا هم خیلی بزرگ شده. میتونی اندازة بعدیش رو مجسم کنی؟ از اون، دو، شاید هم سه وعدة غذای خوب درمییاد.»
یکی دیگر جواب داد: «فقط نگاه کردن به اون وقتی که داره توی مزرعه کار میکنه، منو گشنه میکنه.»
بعد اربابِ سام جواب داد: «بسیار خوب، فردا میکشمش. ولی شما پسرا باید اون موقع به من کمک کنید. نمیتونم تمام شب تنهایی اون رو مثل آخریه، بپزم.»
معدة سام منقلب شد. سرش به شدت درد گرفت و به دیوار خانه تکیه زد. حالا متوجه شده بود که چرا در برنینگ کریکت گورستان وجود ندارد. او اجساد مردهها را میخورد و از این بدتر، خودش نفر بعدی بود. سام احساس تهوع کرد ولی میدانست هیچ چارهای جز فرار در آن شب ندارد. وسایلش را رها کرد و مستقیم به طرف جنگل دوید، در تاریکی جایی را نمیدید و تلوتلو میخورد، شاخ و برگ درختان صورتش را میخراشیدند و زخمی میکردند. برای مدتی که برایش مثل ساعتها میگذشت نفسنفسزنان در حال عبور از جنگل بود که دیگر رمقی برایش نماند. زیر درختی نشست. صدای قلبش را میشنید.
درحالیکه جنگل اطرافش در سکوت فرو رفته بود، دوباره صدای پچپچ را شنید. همان صداهایی بودند که در انبار میشنید. به نظرش رسید صداهای پچ پچ اطرافش بلندتر و بلندتر میشود تا اینکه صداها نزدیک شدند و حالا میتوانست بفهمد که آنها چه میگویند: «ما را دفن کنید. ما را دفن کنید. ما را دفن کنید.»
همان موقع بود که مهتاب درخشان از میان درختان تابید و سام توانست در نور ماه خون روی زخمهایش را ببیند. جنگل دور و برش پر از استخوان آدم بود. صدها نفر، جمجمه، قفسة سینه، دست و پا، انگشت. شاید آنها مثل سام، مسافران پریشان احوالی بودند که گوشتهایشان توسط ساکنان لاشخور برنینگ کریک استفاده شده بود. حالا صدای پچپچها بلندتر هم شده بود؛ «ما را دفن کنید. ما را دفن کنید. ما را دفن کنید.»
از آنجایی که سام مرد خوشقلبی بود و بااینکه وحشتزده و خسته بود و دل درد بدی داشت ولی میدانست که باید کاری انجام دهد. بنابراین صخرة بزرگی را پیدا کرد و کنار آن قبر بزرگی کند. ساعتها کار کرد، دستانش بریده شده بودند و خون از آنها میآمد. بعد به آرامی تمام استخوانهایی را که توانست پیدا کند در گودال انداخت و روی آنها را خاک ریخت. تا اینکه آخرین مشتِ خاکی را بر روی قبر ریخت. بعد به فرار در جنگل ادامه داد و در دل شب ناپدید شد.
چند روز بعد سام تصادفاً به یک شهر کوچک در کنار یک معدن بزرگ برخورد کرد و فوراً پیش کلانتر رفت و داستان هولناک را برایش تعریف کرد. اول کلانتر فکر کرد که سام دیوانه است. ولی داستانهایی شنیده بود که مسافران قبلی که به سمت برنینگ کریک رفتهاند هرگز برنگشهاند. بنابراین موافقت کرد با افراد داوطلب به برنینگ کریک برود و آن اطراف را با راهنمایی سام بازرسی کند.
وقتی که گروه داوطلب کلانتر نهایتاً به برنینگ کریک رسید کاملاًخیابانها را خوفانگیز و خالی از سکنه دید. افراد گروه با هم فریاد کشیدند: «سلام.»
ولی هیچکس جوابی نداد. بعد به رستوران رفتند و درِ آن را با صدای غیژ بلندی باز کردند. چیزی که آنجا منتظر آنها بود منظرهای خوفناک بود. مهمانی شامی بود که یکباره همه چیز در آن متوقف شده بود. میزها پر از غذاهای فاسدشدة بدبو و مگسها روی آنها نشسته بودند و جانوران جوندهای که داشتند تند تند بقایای اجساد را میخوردند. مردم برنینگ کریک روی صندلیها خشکشان زده و مرده بودند. صورتهایشان حاکی از این بود که هنگام مرگ درد زیادی کشیدهاند. پوستشان همراه با لکههای قرمز وحشتناک روی استخوانهای جسدشان چسبیده بود.
کلانتر به طرف سام چرخید و گفت: «مردم مسموم شدهاند. مسمومیت واقعاً شدید. بعد تکهای از گوشت فاسد را برداشت وگفت: شاید اونا از همین خوردن.»
قضیه برای کلانتر روشن شد. برای جلوگیری از پخش بیماری، اجساد را بردند و در یک گور دستهجمعی دفن کردند که اولین قبرستان واقعی آنجا شد. ولی سام میدانست که اتفاق دیگری افتاده است. با دادن قبر مناسبی به روحهای آوارة بیچارة توی جنگل، آنها از عذابی ابدی نجات یافته بودند. و قبل از اینکه این ارواح به مکان استراحت همیشگیشان سفر کنند، انتقامشان را از ساکنان شهر برنینگ کریک گرفته بودند.
بالاخره در نهایت، سام شهر دیگری را برای زندگی پیدا کرد، شهری با گورستان همیشگی در دامنة یک تپه که مشرف به شهر بود. همیشه این مطلب به یاد سام بود که واقعاً برای فرار از مرگ راهی وجود ندارد، و آدمی تا زمانی که زنده است باید هر روز زندگی کند.
کرایج دومینی