شهر بدون مرگ
میگویند که مرگ مثل عشق در انتخابش بیدقت است. هر کسی از مهربانترین نفر گرفته تا ظالمترین فرد، بالاخره مرگ را خواهد دید. برای سام دیلان نیز جز این نبود. او جوان کشاورز خوشقلبی بود که همه میگفتند حق او در زندگی بهترینهاست.
سام از قدیم با ماری، محبوب دوران بچگیاش در مزرعهای، در گودی دامنة یک تپه در شرق کنتاکی زندگی میکرد. سام از زمانی که پسر بچهای بیشتر نبود، به جز ماری کسی را دوست نداشت و بالاخره همین که به سن ازدواج رسیدند، سام فوراً با او ازدواج کرد. با سختی و مشقت در مزرعة سنگلاخیشان زندگی میکردند ولی به ندرت پیش میآمد که گِلهای داشته باشند. با اینهمه در زندگی تنها چیزی را که واقعاً احساس میکردند این بود که به همدیگر محتاج هستند و چیز دیگری برایشان اهمیت نداشت.
تا اینکه با آمدن زمستان، بیماری و مرگ برای مردم ساکن پای تپهها به ارمغان رسید.در اولین زمستانِ زندگی مشترکشان ماری تب شدیدی کرد بهطوریکه روز به روز بدتر میشد. سام میدید که عشق همیشگیاش دارد به آرامی از دستش میرود و تنها کاری که میتوانست انجام دهد این بود که با حسرت نظارهگر باشد و یک صبح غمانگیز دیگر ماری از خواب بیدار نشد.
همسایههای سام، ماری را در بالای شهر در گورستان کوچکی که همیشه در آن باد میوزید، دفن کردند. ولی سام دیگر اصلاً نمیتوانست بدون ماری در آن شهر زندگی کند. چون جای جای شهر پر از خاطراتی بود که با هم داشتند. به خاطر همین، سام مزرعهاش را فروخت و کولهپشتیِ برزنت کهنهاش را با لوازم ضروری پر کرد، سوار اسبش شد و از خانهاش رفت و دیگر هرگز برنگشت.
سام سوار بر اسب، از کوههای خطرناک و بلند میگذشت، غم و غصه بیشتر از طاقتش بود این اندوه او را به طرف سرزمینهای ناشناختهای که هرگز ندیده بود میکشاند. مسیرهای گلآلود او را به جنگلهای ناآرام و وحشی میبرد. از پشت درختان تاریک، موجودات ناآشنا جیغ و نعره میکشیدند و نهرهای کوچک به رودخانههای خطرناک و پرجوش و خروش میپیوستند و در آنها گم میشدند. بعد از چند هفته، عاقبت سام از تنهایی خسته شد و به فکر داشتن همراهی افتاد.
یک روز سام، راهش را از میان بوتههای پیچاپیچ به هم پیوسته باز کرد و به لبة پرتگاهی مشرف به درهای زیبا رسیده در آن دره دهکدة کوهستانی زیبا با خانههای به تازگی رنگ شده و باغهای خرم و مزارع سرسبز و رودخانهای زلال و پرخروش که از وسط دهکده جریان داشت به چشم میخورد.
روی یک تابلوی دستنویس کنار جاده نوشته شده بود: «به شهر برینگ کریکت، خوش آمدید!» سام به طرف دهکده رفت و گوشه کنار شهر را دیدی زد. آنجا هر چیزی که یک شهر کوهستانی باید به نوعی داشته باشد را داشت: یک کلیسا، فروشگاه، رستوران و یک هتل کوچک. ولی سام جایی را نتوانست در شهر پیدا کند و این باعث تعجبش شد. سوار بر اسب به طرف یکی از اهالی رفت و از روی کنجکاوی پرسید: «ببخشید آقا، میشود لطفاً به من بگید گورستان کجاست؟»
مردی که سام از او سؤال کرده بود، چهرهای آفتاب سوخته داشت و سالم و قوی به نظر میرسید. از ته دل خندهای کرد و جواب داد: «اینجا گورستان نداریم، هیچ کس به اون احتیاج نداره.»
سام متعجب از جواب میپرسید: «چرا؟»
ـ چراش به این علته که هیچ مرگ و میری در برنینگ کریکت وجود نداره. همة ما اونقدر سالم و سرزنده هستیم که نمیمیریم.
بعد مرد به رودخانه اشاره کرد و گفت: «اونجا آب رو میبینی؟ اون پر از مواد معدنیه که از غارهای قدیم سرخپوستا بیرون مییاد.»
بعد اشاره به جنگل اطراف کرد: «این جنگل رو میبینی؟ اونجا پر از موجودات وحشی است که تا حالا ندیدی. اینجا هیچ کس گرسنه نمیشه و هیچکس هم مریض نمیشه و هیچ کس هم نمیمیره.»
مرد خوشرو نگاهی به سرتاپای هیکل لاغر و نحیف سام انداخت و گفت: «پسر انگار غذای خوبی نمیخوری! چرا امشب برای شام به رستوران نمییای؟ قول میدم غذای زیادی برای خوردن اونجا پیدا کنی.»
خوب دیگر چیزی برای گفتن باقی نمانده بود، سام در عمرش چنین داستان دیوانهکنندهای را اصلاً نشنیده بود. ولی غار و غور شکمش او را راضی کرد تا از نزدیک این حرفهای کماهمیت را بررسی کند و دعوت مرد را بپذیرد.
شب شد. سام به خودش رسید و به رستوران رفت. اطمینان داشت حرفهایی که مرد خوشرو زده، درست است. روی میز پر از میوهها و سبزیجات تازه، پنیر و نان بود. و بوی خیلی خوب گوشت سرخشده فضا را پر کرده بود. سام با ولع به طرف یک ظرف از گوشت شکار رفت، گوشت چرب و نرم روی استخوان را کند و در دهانش گذاشت. گوشت در دهانش آب شد. اصلاً تا آن وقت چنین گوشت خوشمزهای را در عمرش نخورده بود.
آن شب سام آنقدر خورد که نزدیک بود از حال برود. به خاطر همین تصمیم گرفت تا در برنینگ کریکت بماند و یا حداقل مدتی در آنجا سر کند. روز بعد، کاری را به عنوان کارگر مزرعه در گاوداری کنار جنگل پیدا کرد. هر شب بعد از کار سخت روزانه به رستوران میرفت و با ولع و اشتها چند پرس از آب معدنی وگوشتهای شکار خوشمزه را میخورد. بعد تلوتلوخوران درحالیکه شکمش روی شلوارش افتاده بود به مزرعة رئیسش برمیگشت و در انبار مزرعه از خستگی از حال میرفت. و همانطور که روزها پشت سر هم میگذشتند، سام داستان آن مرد را بیشتر باور میکرد که واقعاً در برینگ کریکت مرگ وجود ندارد. همه صحیح و سالم به نظر میرسیدند. به نظر نمیرسید کسی پیرتر یا مریض باشد. پیش خودش فکر کرد شاید در سفرهای طولانیاش تصادفاً سر از بهشت درآورده است!
اما در همان شبها، اتفاق عجیبی افتاد و سام از خواب سنگینش پرید. صداهای عجیبی را شنید که از طرف جنگل تاریک اطراف مزرعه میآمد. اول صدای جیرجیرکهای شب را شنید که انگار داشتند همدیگر را صدا میزدند. صداهایی که میشنید صدای زوزة یک گرگ یا صدای آهستة هوهوی یک جغد کوهی بود. ولی بعد صدای دیگری را شنید. چیزی که به نظرش مثل پچ پچ کردن بود. پچپچهای زیادی از طرف سیاهی شنیده میشد که مثل صحبت کردن به نظر میرسید، ولی سام نتوانست آنها را بفهمد. بعد صداها از بین رفتند و سام دوباره خوابید.
از آن به بعد هر روز مثل روز قبل شد. او در مزرعه سخت کار میکرد و بعد به رستوران میرفت تا شام زیاد دیگری بخورد و همانطور که هفتهها پشت سر هم میگذشت هیکل لاغر سام رشد میکرد و بیشتر و بیشتر چاق میشد. به راحتی نمیتوانست از خوردن آن غذاهای خوشمزه دل بکند.
با این حال وقتی شبها به انبار برمیگشت از همان صدای عجیب یکدفعه از خواب میپرید. صدای پچپچهای ترسآور و نامفهوم از سمت تاریکی میآمد و بلندتر میشد انگار او را احاطه کرده بودند و بعد به همان سرعتی که آمده بودند، ناپدید میشدند. سام چیزی به صورت غذا در ذهنش میآمد که به او فکر و خیالهای بدی میداد. ولی به نظر میرسید که زیاد مهم نیست.
کار هر روز سام همین بود. تا اینکه واقعاً آدم چاقی شد. به نظر میرسید که همة توانش را برای کارهای ساده و جزئی روزمرة مزرعه صرف میکند. قطرات عرق از پیراهنش میچکید و همیشه زیر سایة درخت مینشست و استراحت میکرد، با هر نفسی که میکشید دردی در سینهاش احساس میکرد.
یک شب دوباره سام با صدای پچپچ بیدار شد ولی این بار، صداها از طرف جنگل نمیآمد. از پنجره به بیرون نگاهی انداخت و نور آشپزخانة خانة اربابی را دید. از پشت پرده سایة سه مرد را دید که دور میزی نشستهاند. این برای رئیسش غیر عادی بود که تا دیر وقت بیدار باشد و آن هم با کسی که تا دیروقت صحبت کند که واقعاً غیر عادی بود. سام با کنجکاوی و به آهستگی از انبار بیرون رفت تا اینکه به کنار پنجره رسید، به صحبتهای توی آشپزخانه گوش ایستاد.
شنید که رئیسش میگوید: «این پسره هر روز مریضتر میشه. بیشتر صبر میکنیم تا بیشتر مریض بشه. بعد میخوریمش.»
یکی دیگر گفت: «تا اینجا هم خیلی بزرگ شده. میتونی اندازة بعدیش رو مجسم کنی؟ از اون، دو، شاید هم سه وعدة غذای خوب درمییاد.»
یکی دیگر جواب داد: «فقط نگاه کردن به اون وقتی که داره توی مزرعه کار میکنه، منو گشنه میکنه.»
بعد اربابِ سام جواب داد: «بسیار خوب، فردا میکشمش. ولی شما پسرا باید اون موقع به من کمک کنید. نمیتونم تمام شب تنهایی اون رو مثل آخریه، بپزم.»
معدة سام منقلب شد. سرش به شدت درد گرفت و به دیوار خانه تکیه زد. حالا متوجه شده بود که چرا در برنینگ کریکت گورستان وجود ندارد. او اجساد مردهها را میخورد و از این بدتر، خودش نفر بعدی بود. سام احساس تهوع کرد ولی میدانست هیچ چارهای جز فرار در آن شب ندارد. وسایلش را رها کرد و مستقیم به طرف جنگل دوید، در تاریکی جایی را نمیدید و تلوتلو میخورد، شاخ و برگ درختان صورتش را میخراشیدند و زخمی میکردند. برای مدتی که برایش مثل ساعتها میگذشت نفسنفسزنان در حال عبور از جنگل بود که دیگر رمقی برایش نماند. زیر درختی نشست. صدای قلبش را میشنید.
درحالیکه جنگل اطرافش در سکوت فرو رفته بود، دوباره صدای پچپچ را شنید. همان صداهایی بودند که در انبار میشنید. به نظرش رسید صداهای پچ پچ اطرافش بلندتر و بلندتر میشود تا اینکه صداها نزدیک شدند و حالا میتوانست بفهمد که آنها چه میگویند: «ما را دفن کنید. ما را دفن کنید. ما را دفن کنید.»
همان موقع بود که مهتاب درخشان از میان درختان تابید و سام توانست در نور ماه خون روی زخمهایش را ببیند. جنگل دور و برش پر از استخوان آدم بود. صدها نفر، جمجمه، قفسة سینه، دست و پا، انگشت. شاید آنها مثل سام، مسافران پریشان احوالی بودند که گوشتهایشان توسط ساکنان لاشخور برنینگ کریک استفاده شده بود. حالا صدای پچپچها بلندتر هم شده بود؛ «ما را دفن کنید. ما را دفن کنید. ما را دفن کنید.»
از آنجایی که سام مرد خوشقلبی بود و بااینکه وحشتزده و خسته بود و دل درد بدی داشت ولی میدانست که باید کاری انجام دهد. بنابراین صخرة بزرگی را پیدا کرد و کنار آن قبر بزرگی کند. ساعتها کار کرد، دستانش بریده شده بودند و خون از آنها میآمد. بعد به آرامی تمام استخوانهایی را که توانست پیدا کند در گودال انداخت و روی آنها را خاک ریخت. تا اینکه آخرین مشتِ خاکی را بر روی قبر ریخت. بعد به فرار در جنگل ادامه داد و در دل شب ناپدید شد.
چند روز بعد سام تصادفاً به یک شهر کوچک در کنار یک معدن بزرگ برخورد کرد و فوراً پیش کلانتر رفت و داستان هولناک را برایش تعریف کرد. اول کلانتر فکر کرد که سام دیوانه است. ولی داستانهایی شنیده بود که مسافران قبلی که به سمت برنینگ کریک رفتهاند هرگز برنگشهاند. بنابراین موافقت کرد با افراد داوطلب به برنینگ کریک برود و آن اطراف را با راهنمایی سام بازرسی کند.
وقتی که گروه داوطلب کلانتر نهایتاً به برنینگ کریک رسید کاملاًخیابانها را خوفانگیز و خالی از سکنه دید. افراد گروه با هم فریاد کشیدند: «سلام.»
ولی هیچکس جوابی نداد. بعد به رستوران رفتند و درِ آن را با صدای غیژ بلندی باز کردند. چیزی که آنجا منتظر آنها بود منظرهای خوفناک بود. مهمانی شامی بود که یکباره همه چیز در آن متوقف شده بود. میزها پر از غذاهای فاسدشدة بدبو و مگسها روی آنها نشسته بودند و جانوران جوندهای که داشتند تند تند بقایای اجساد را میخوردند. مردم برنینگ کریک روی صندلیها خشکشان زده و مرده بودند. صورتهایشان حاکی از این بود که هنگام مرگ درد زیادی کشیدهاند. پوستشان همراه با لکههای قرمز وحشتناک روی استخوانهای جسدشان چسبیده بود.
کلانتر به طرف سام چرخید و گفت: «مردم مسموم شدهاند. مسمومیت واقعاً شدید. بعد تکهای از گوشت فاسد را برداشت وگفت: شاید اونا از همین خوردن.»
قضیه برای کلانتر روشن شد. برای جلوگیری از پخش بیماری، اجساد را بردند و در یک گور دستهجمعی دفن کردند که اولین قبرستان واقعی آنجا شد. ولی سام میدانست که اتفاق دیگری افتاده است. با دادن قبر مناسبی به روحهای آوارة بیچارة توی جنگل، آنها از عذابی ابدی نجات یافته بودند. و قبل از اینکه این ارواح به مکان استراحت همیشگیشان سفر کنند، انتقامشان را از ساکنان شهر برنینگ کریک گرفته بودند.
بالاخره در نهایت، سام شهر دیگری را برای زندگی پیدا کرد، شهری با گورستان همیشگی در دامنة یک تپه که مشرف به شهر بود. همیشه این مطلب به یاد سام بود که واقعاً برای فرار از مرگ راهی وجود ندارد، و آدمی تا زمانی که زنده است باید هر روز زندگی کند.
کرایج دومینی