روستایی
کریستال آریو گاست / ترجمه:یوسف ح ت
فانی پوتیت عروسک پارچهای محبوبش را زیر بغلش گرفت و چهار زانو جلوی ایوان خانه دایی جونز نشست.
خورشید دیرهنگام بعدازظهری از میان برگهای درخت بزرگ بلوط میتابید و نور لرزانش را به روی اتاق میانداخت. تمام حواس بچه را نور طلایی خورشید به خود معطوف کرده بود و به گونهای نگاهش به بالا دوخته شده بود که انگار هیپنوتیزم شده است. صدای صحبت یکنواختی از اتاق میآمد.
«الن خوشحالم که امروز با ما به کلیسا اومدی. چرا شب نمیمونی؟ دیگه خیلی دیر شده، قبل از اینکه به خونه برسی هوا تاریک میشه.»
مادر فانی جواب داد: مهم نیست سالی. میدونی که لیج به شام چقدر حساسه! برای اون و پسرا غذا روی اجاق گذاشتم ولی دوست داره فانی و من خونه باشیم. از این گذشته دوست داره دربارة اینکه زن سام بورث تونسته اون رو به کلیسا بکشونه یا نه، خبری بشنوه.»
صدای خنده مادرش، افکار بچه را که غرق فکر بود پاره کرد، بلند شد و ایستاد. لباسش را روی زیرپیراهنی بیرون آمدهاش کشید و توی اتاق رفت.
«فانی شال گردنت رو بردار. وقتی خورشید غروب کنه، هوا سرد میشه.»
همانطور که دختر کوچولو داشت به طرف صندلی کنار بخاری میرفت تا شال گردنش را بردارد، دایی با یک فانوس از در پشتی توی اتاق آمد.
«الن، لازمت میشه. فتیلهاش تازهست و برات پرش کردم.»
الن برادر کوچکترش را به نشانه خداحافظی بوسید و او را آرام در آغوش گرفت. چند ضربه آرام به شکم پفکرده زن برادرش زد و گفت: «آخر هفته برمیگردم. چیزای سنگین رو بلند نکنی! اگه احساس تهوع اذیتت کرد، چای نعناع درست کن. برات توی آشپزخانه گذاشتم. راستش تا حالا بچهای مثل اینو ندیدم که اینقدر مادرشو اذیت کنه. حتماً پسره.»
با شنیدن این حرف، فانی اخم کرد. در خانه او از همه کوچکتر و تنها دختر بود و چهار برادر داشت و با شوق هر شب از خدا میخواست که به زنداییاش دختر بدهد. تنها دلخوشی بعدیاش عروسک پارچهای مورد علاقهاش بود که مادرش برایش درست کرده بود. محکم عروسک را زیر بغلش گرفت و شال گردنش را با همان دست برداشت و با حوصله منتظر شد. زن دایی سالی، آرام لپش را بوسید و فانی را با مهربانی بغل کرد. زن دایی در گوشش گفت: «اگه یه دختر داشته باشم دوست دارم به بانمکی تو باشه.»
دایی جان سر فانی را نوازش کرد و گفت: «خداحافظ، اگه مامان گربه پیر، بچه گربههایش رو به دنیا آورد، بهت یه سبد میدم تا اونا رو این ور اون ور ببری.»
این حرف روی صورت فانی لبخندی انداخت و ذهنش را از احساس بدی که درباره پسرها داشت، پاک کرد. الن شال گردنش را روی شانههایش محکم کرد و یک طرف شال گردنش را روی طرف دیگر انداخت، فانوس را که روشن بود برداشت، دست راست فانی را گرفت و دوتایی به راه افتادند تا مسیر شش کیلومتری تا خانه را طی کنند. باران سنگینی که در تمام طول هفته گذشته باریده بود جاده را جوری خراب کرده بود که راه رفتن را غیر ممکن میکرد. الن و دخترش از همان مسیر ریل راهآهن که آمده بودند داشتند به طرف خانه برمیگشتند. ریل راهآهن هشتصد متر از جاده اصلی فاصله داشت. راهآهن از راههای پر پیچ و خم کوهستانی میگذشت و از روستاها عبور میکرد و قطارهایی که روی آن حرکت میکردند زغال سنگ و الوارهای چوب منطقه را حمل میکردند. مادر و دختر از روی ریل راه آهن به طرف خانه به راه افتادند. الن از قطارها و جاهای دوری که رفته بود برای فانی حرف میزد. دختر کوچولو هم دوست داشت تا از شهرهای بزرگ دور دست، از مادرش چیزهایی بشنود. فانی چند بار به شهر رفته بود ولی هیچ وقت از منطقه وایس کانتی خارج نشده بود. فانی حرفهای پدرش درباره عمو جک را به یاد آورد. عمو جک از وایس کانتی حتی از ایالت ویرجینیا هم بیرون رفته بود. او در جای دوری که اسمش کوبا بود برای آقایی به اسم روزولت جنگیده بود. فانی تعجب میکرد که چرا کوبا با خانه خودشان فرق دارد.
آخرین اشعههای نور خورشید در پشت درختان روی کوه در حال ناپدید شدن بودند. سایهها به طرز ترسناکی از پشت درختان جنگل در دو طرف ریل راه آهن نمایان شدند.
صداهای خشخشی که از میان بوتهها میآمد فانی را میترساند ولی صدای آرام مادرش ترسش را از بین میبرد.
«بچه هیچی نیست. فقط چند تا روباه هستند.»
صدای ناله جغدی از وسط تاریکی شنیده شد و فانی که ترسیده بود، محکم دست مادرش را گرفت. بالاخره همه جا تاریک شد و شب رسید. تنها چیزی که میشد دید روشنایی گرم فانوس و سایه خودشان بود که پشت سر آنها افتاده بود. شبی تاریک و بیمهتاب بود. روشنایی ضعیف چند ستاره از میان تکه ابرهایی که به آرامی حرکت میکردند دیده میشد. فانی روی تکههای پراکنده سنگریزهها سر خورد و الن متوجه شد که دخترش خسته شده است.
«یه کم استراحت میکنیم. گمونم کمتر از دو کیلومتر دیگه مونده.»
الن، فانوس را پایین گذاشت. مادر و دختر سعی کردند در جای راحتی روی ریل راه آهن بنشینند.
«مامی، تاریکی خیلی ترسناکه. خدا ما رو میبینه؟ از ما محافظت میکنه؟»
«آره فانی. یادت مییاد که کشیش جوانی که تازه اومده توی کلیسا چی گفت؛ خدای خوب همیشه با تو هست، وقتی احتیاجش داری، صداش بزن. بهتره این کاری که من میکنم، انجام بدی.»
«مامی، کدوم کار؟»
الن در حالی که موهای دخترش را نوازش میکرد گفت: «من یکی از دعاهای مخصوص رو میخونم.»
فانی داشت به حرف مادرش فکر میکرد که یکدفعه متوجه صدایی شد. صدا از سمتی میآمد که از آنجا آمده بودند، چشمان دخترک به سیاهی مثل قیر دوخته شد. صدا خیلی ضعیف بود ولی مثل بقیه صداهایی که در طول راه شنیده بود، نبود. صدای آهسته کسی بود که دارد راه میرود و به طرف آنها میآید.
«مامی صدا رو میشنوی؟»
«چه صدایی بچه؟»
فانی به مادرش نزدیکتر شد و گفت :«یه نفر داره مییاد.»
الن دخترش را برای دلداری بغل کرد و جواب داد: «فقط داری خیال میکنی فانی. به اندازه کافی استراحت کردیم. پاشو بریم خونه، بابات نگران میشه.»
الن فانوس را برداشت و دست فانی را گرفت و به راه افتادند. بعد از مدتی، صدایی که دختر کوچولو را ترسانده بود دوباره شنیده شد. این بار صدای قدمها واضحتر بود و قطعاً نزدیکتر.
صدای سنگین چکمهها از راه دور در تاریکی طنین میانداخت.
«مامی دوباره صدا رو شنیدم!»
«ساکت بچه.»
الن فانوس را بالا گرفت.
«ببین هیچی اونجا نیست.»
فانی دست مادرش را که در دستش بود فشار داد و عروسک پارچهای را محکم گرفت. صدای ناله جغد هنوز از دوردست میآمد و نسیم شبانه، صدای خشخش برگ درختان را درمیآورد.
الن گفت: «هوا بوی بارون میده، این باد از بس شدید هست میتونه کرمها رو با خودش ببره. دختر کوچولوی من، الان به خونه میرسیم، اونجا، پیچ آخره.»
فانی با حرف مادرش آرام شد. ولی در سیاهی پشت سرش، صدای قدمها بلندتر شد. صدای چکمه بود، چکمههای سنگین روستایی.
«مامی داره نزدیکتر میشه!»
الن فانوس را بلند کرد و به اطراف چرخاند و دوباره گفت: «ببین بچه، هیچی اونجا نیست. اگه راست میگی بگو چیه؛ بیا آواز «خدای بزرگ» رو بخونیم.»
فانی با مادرش شروع به خواندن آواز کرد ولی در حالی که صدای قدمهای سنگین نزدیکتر و نزدیکتر میشد، صدایش به خاطر ترس میلرزید.
نمیفهمید چرا مادرش متوجه صدا نمیشود. صدای آواز الن بلندتر شد و در جلوی نور گرم فانوس، نور ضعیف خانه از وسط درختان سوسو زد. پارس سگی در آن حوالی خواندن آواز را قطع کرد.
«ببین بچه، تقریباً به خونه رسیدیم. تینکر داره به طرف ما میآد. تینکر بزرگ و پیر. قبلاً شیرها رو توی کوهها دنبال میکرد. اون مراقب ماست تا به خونه برسیم.»
«مامی پس بیا تندتر بریم. میدونم اونجا هیچی نیست.»
الن اطراف را با فانوس نگاهی کرد و همانطور که به جلو میرفتند داد زد: «اینجا تینکر! بیا پسر!»
«الن تویی؟»
وقتی فانی صدای پدرش را در تاریکی شنید احساس خوشحالی وجودش را پر کرد.
«سلام لیج، متأسفم که دیر کردم. یه خرده تند اومدم که برای بچه خستهکننده بود. اون خسته شده.»
لیج دخترش را بغل کرد و باقی راه را با خودش به خانه برد. بعد توی خانه، الن به فانی کمک کرد تا لباسهایش را عوض کند و با مهربانی او را به رختخواب برد.
صدای آرامشبخش پدر و مادرش از آشپزخانه شنیده میشد. حتی صدای خروپف برادرهایش از اتاق پشتی میآمد که او را به خنده انداخت. خوشحال بود که خودش و مادرش صحیح و سالم به خانه رسیدند.
قبل از اینکه چشمهایش را ببندد صدای مادرش را شنید.
«لیج من صدای پاهایی را میشنیدم. نمیخواستم بچه رو بترسونم به خاطر همین آواز خوندم و فانوس رو به اطراف چرخوندم و به فانی گفتم که چیزی وجود نداره تا از اون بترسه. ولی لیج، قبل از اینکه از ریل راه آهن پایین بیاییم برای آخرین بار فانوس رو به اطراف چرخوندم. اون موقع بود چیزی که دنبالمان میکرد را دیدم. شکل یه آدم بود، آدمی که سر نداشت.»